گلبرگ پانزدهم

سلام دختر مامان

اتفاقاتی که این چند روز افتاده ایناس : یکی اینکه عمو بهروز با باباش رفته مکه برای حج عمره - یکی اینکه معلوم شد سهیل طفلکی دیسک کمر داره - دیگه اینکه خط تلفن خونه جدیدمون وصل شد و ... این خبرا به تو مربوط نمیشه ولی تاریخ یه چیزایی رو آدم بعد از سالها که می بینه خیلی خوشش میاد برای همین اینجا نوشتمش .

روز دوشنبه هفته پیش که میشد 93/10/08 برات وقت چشم پزشکی گرفته بودم برای بینایی سنجی رفتیممطب آقای دکتر کلی تو صف نشستیم تا نوبتمون شد . رفتیم داخل آقای دکتر با یک لهجه شیرازی خیلی با مزه ای باهامون حرف میزد ولی تو رفته بودی پشت مامان قایم شده بودی آقای دکتر کلی باهات حرف زد ولی تو هنوز پشت مامان بودی آقای دکتر گفت بغلش کن و بشین پشت دستگاه تا ببینم وضعیت در چه حاله نشستیم پشت دستگاه و تو شروع کردی به گریه و اونطرف و نگاه کردی هر کاری کردیم داخل دستگاه و نگاه کنی نشد که نشد . هیچی دیگه آخرش آقای دکتر گفت اشکال نداره برید چند ماه دیگه که ترمه بزرگتر شده بود دوباره بیایید ما هم مجبور شدیم بیاییم بیرون دختر عسل مامان روابط اجتماعیت اصلا خوب نیست ای کاش می تونستم بزارمت مهد ولی میدونی چون محل کارم خیلی دوره نمی تونم اینکارو بکنم