خاطرات خوب قبل
سلام دختر عزيزم
مامان جون بالاخره تصميم گرفتم شروع به نوشتن خاطراتمون كنم .
خوب اول از همه يه كم از خاطرات قبليمون تا امروز رو برات مي نويسم بعد قول مي دم هر وقت تونستم بقيه اتفاقات و خاطرات زندگيمونو برات بنويسم تو هم بايد قول بدي وقتي بزرگ شدي و وبلاگتو تحويل گرفتي بقيه خاطراتتو خودت تو وبلاگت ثبت كني .باشه عزيزم ؟
خوب از اينجا شروع مي كنيم : من و بابا حميد روز سوم تير ماه سال 87 كه روز مادر بود با هم عقد كرديم بعد از يك سال در تاريخ 26 خرداد سال 88 با هم ازدواج كرديم .
روزي كه فهميديم شما ني ني كوچولو تو دل مامانشه روز23 ارديبهشت سال 91 بود كه روز مادر هم بود . من تو روز مادر فهميدم كه مادر شدم نمي دوني كه چقدر احساس خوبي بود خيلي خيلي خوشحال شدم و از خوشحالي تنهايي گريه كردم . دختر عزيزم اما اون روز بابايي پيشم نبود چون براي ماموريت با بچه هاي شركتشون رفته بود آلمان . خيلي ناراحت شدم كه پيشم نيست ولي براش sms فرستادم واون بلافاصله بهم زنگ زد و گفت اين چيه باورش نمي شد خيلي خيلي خوشحال شد . من اون مدت كه بابايي نبود رفته بودم خونه ماماني بخاطر همين اونها هم فهميدند و تبريك گفتند . مامان جون تو حضور كوچولوتو با تست baby chek ثابت كردي وقتي بابايي برگشت براي اطمينان رفتيم و آزمايش داديم تا مطمئن بشيم . بعد از اينكه مطمئن شديم بابايي به مادر جون خبر داد و اونها هم خيلي خوشحال شدند .
روز 24 تير ماه بود كه براي آزمايشات غربالگري رفته بودم مركز نسل اميد دكتر اونجا بعد از بررسي گفت مشكلي نيست و ني ني تون احتمالاَ دختره خيلي خوشحال شدم چون هميشه دوست داشتم دختر داشته باشم . دوم شهريور هم كه براي سونوگرافي سه بعدي رفته بوديم ديگه مطمئن شديم كه شما عزيز دلمون دختري . الهي شكرت ان شاءالله سالم وسلامت به جمع خانواده كوچولوي ما اضافه ميشي .
قربونت مامان نسيم .